رمان " The Hell " - بخش اول

از خواب بلند شدم ... همه جا تاریکی بود ... انگار که مرده باشی ... یه حس همچین شکلی داره ... نمیدونم ...
سعی کردم بلند شم و رو پاهای خودم وایسم ... ولی نمیتونستم ...
صدایی از پشت سرم گفت : (( سعی داری چی رو مخفی کنی ؟ ))
《 برای ادامه بزن رو ادامه مطلب ... 》
بخش اول [[ دنیای مخفی ]]
گفتم : (( ت ت تو کی هستی ؟ ))
گفت : (( بازی رو نپیچون ... بدو بگو الماس ها کجان ؟ ))
از شنیدن کلمه << الماس ها کجان ؟ >> از ترس به خودم لرزیدم ... اون کیه ؟ چجوری از الماس ها خبر داره ؟ گفتم : (( تو کی هستی ؟ الماس دیگه چیه ؟ تو از کجا اینا رو میدونی ؟ ))
دستی رو روی شونم حس کردم ... این دست خیلی سرده ! گفت : (( لیندا ... تو که نمی خوای از راه دیگه ای ازت حرف بکشم نه ؟ ))
در واقعیت کلمه وحشت کردم ... اسمم رو از کجا میدونه ؟ چجوری از الماس ها خبر داره ؟ اصلا ... گفتم : (( اول جواب منو بده ... بعد ... بعد من جواب تورو میدم ! ))
حس کردم آروم دستش رو از شونه ام برداشت ... دستام بسته بود ... وگرنه اولین کاری که میکردم مشت زدن به دستای سردش بود ! گفت : (( پس می خوای بازی کنیم ؟ باشه ... برای گرفتن اون الماس ها این کارو میکنم ! ))
حس بدی نسبت به حرفش داشتم ... این یعنی چی ؟ بازی کردن ... یعنی چی که << میخوای بازی کنیم ؟ >> .
گفتم : (( گفتم جوابمو بده ... بگو کی هستی ؟ چجوری از الماس ها خبر داری ؟ اصلا من چرا اینجام ؟ اسممو از کجا میدونی ؟ ))
گفت : (( من بازی میکنم ... ولی نه به این روش ! ))
این رو گفت و ...
من ... آی ... سرم درد میکنه ... من ... کجام ؟ اینجا ... انگار اینجا خونمه ... آخ ... دستم رو روی تخت کشیدم ... روی تخت خودمم ! ولی ... یعنی این فقط یه خواب بود ؟ نمیدونم ... توی خونه رو با چشمام بررسی کردم که دیدم یک شیشه شراب کنار خودم روی میز کنار تختم بود ... ظهره و خونه به هم ریخته اس ... چند تا ظرف شکسته ان !
این ... یعنی من مست بودم ! یعنی همش یه توهم بوده ... جای الماس ها امنه !
وایی ... خیالم راحت شد ! خب ...
گوشیمو در آوردم و به کسی که میخواست الماس هارو بخره پیام دادم ...
نوشتم : (( سلام ... امروز میتونی واسه ی معامله بیای خارج از شهر ؟ ))
نوشت : (( آره ... امروز ساعت ۶ عصر ... ))
نوشتم : (( محله بارنی ، کوهستان شمالی ))
نوشت : (( میبینمت ... ))
آره ! بلاخره ... دارم پولدار میشم !
لباس هامو پوشیدم و وسایلمو آماده کردم ... ساعت ۴ عه و تا اونجا یک ساعتو نیم راهه ...
رفتم سمت ماشینم و قبل راه افتادن گوشمو چک کردم ...
یک پیام از طرف شوهرم گرفته بودم : (( امشب می خوای معامله شون کنی ؟ ))
براش نوشتم : (( آره عزیزم ... دارم میرم محله بارنی ! ))
تا آنلاین شد ۱ دقیقه هم نگذشته بود و برام نوشت : (( مراقب خودت باش عزیزم . ))
نوشتم : (( باشه ... زود بیا خونه ... منم ساعت ۸ خونه ام ))
و بعد راه افتادم ...
-----------------------------------------------------------
پایان قسمت اول ...
اگه از این قسمت خوشتون اومد لایک و کامنت فراموش نشه ...
تا قسمت بعدی ... 🩵👋